Thursday, December 29, 2011

شیرینی

دوم دبستان که بودیم، زنگ های تفریح، جای یکی از لونه های مورچه ها رو شناسایی کرده بودم. دست دوستم رو می گرفتم، با هم خورده های کلوچه مون رو می بردیم واسه شون می ریختیم. می نشستیم کنارشون و خوردن و بردنشون رو تماشا می کردیم. گاهی کمکشون می دادم و خورده ها رو برمی داشتم، می ذاشتم نزدیک سوراخ لونه شون. گاهی نصف بیشتر کلوچه ام رو نگه می داشتم واسه ی اونها. لبخند مورچه ها رو روی صورتشون نمی دیدم، اما شور و هیجانشون رو احساس می کردم. قدم هاشون تندتر می شد. با همدیگه تصادف می کردند. به همدیگه کمک می کردند که با هم یک چیزیو ببرند. دیدنشون لذت بخش بود

No comments:

Post a Comment