Saturday, February 5, 2011

دنیای عوضی

"پوزئیدون" ها در می روند، "مدوسا" ها به دوش می کشند..

پرنده ی بی پر و بال

دختری با ژاکت زرد رنگ، و "آهای قناری"های صد و یک پسر ِ خیابان گرد...

فیل و فنجان

پدری دست در دست ِ دختر ِ پنج شش ساله اش و سه قدم ِ دختر با هر قدم ِ پدر...

Tuesday, February 1, 2011

کُشته شدگان

او را با تیر زدم.

اسمش را یادم نمی آید

باید در دفترچه ام جایی نوشته باشم.

تنها کت آبی رنگش در خاطرم مانده

با بوی ادوکلونش

که چشمهایم را دیوانه می کرد

تا آنجایی که بالاخره او را خاموش کردم، خفه کردم.

گفته بودم با تیر؟

یادم نمانده ست دقیق.

فقط اینکه

جسدش را به خانه کشاندم

و نه پشت در ِ قفل شده ی ِ پر رمز و راز ِ انباری،

او را زیر ِ میز اتاق پذیرایی پنهان کردم.

در پذیرایی، چشم ِ مردم دنبال ِ برق ِ لوسترها راه می رود و

آن کنده کاری های روی دیوار.

فقط و فقط همان.

خودم هم دیگر همه چیز یادم رفته بود

تا کت ِ آبی اش را یک روز ته ِ کمد لباس هایم دیدم

و این روزها

گاهی بر تن می کنم

در خیابان من را با مرد ِ کت آبی ِ دیروز عوضی می گیرند

و امروز،

امروز ادوکلونش از خودم بلند شده بود و

چشم هایم را پُر کرده بود.

شاید امشب که به خانه رفتم، بعد از مسواک زدن،

نفسم را هرجایی که از آن بلند می شود حبس کردم، بالشم را برداشتم،

رفتم زیر ِ میز ِ پذیرایی، چشمهایم را بستم.


م.ن